سبحانسبحان، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

هدیه آسمونی

سفر به طالقان با مامان نرگس مهربون

باز یه آخر هفته دیگه و یه سفر کوچولوی دیگه این بار مامان نرگس هم به اصرار آقا سبحان باهامون اومد طالقان. خیلی خوش می گذره، سبحانم مث خودمون عاشق طبیعت و گل و گیاهه. دیروز و امروز با هم کلی توی زمینهای اطراف و باغهای آلبالو و گیلاس و گردو وآلو گشتیم و تا تونستیم میوه خوردیم و سبحان با همه وجود لذت برده...  
23 خرداد 1393

سبحان و جوجه هاش

امروز آقا سبحان برای اولین بار، جوجه دار شد. براش از مجتمع بوستان پونک دوتا جوجه محلی خریدم که دیرتر بمیرن. البته از الان به سبحان این ذهنیت رو دادم که پرواز می کنن می رن تو آسمون امیدوارم هیچوقت نمیرن از وقتی خریدیمشون تا ماشین خودش پاکتشونو گرفت دستش، بعد هم با هم رفتیم از سوپرمارکت دوتا کارتن گرفتیم تا لونه شون باشه وقتی اومدیم خونه براشون یه ظرف آب و بیسکویت گذاشتم، که سبحان همون اول ظرف آبو خالی کرد تو کارتنا این طفلکیا رو همچین فشار می داد که جیغشون می رفت هوا! یه بارم یکیشونو شوت کرد، درست عین توپ! وقتی هم تو دست می گیردشون پرتشون می کنه رو زمین، البته تقریبا یاد گرفت که آروم بذاردشون زمبن مدام هم می گه بریم به جوجه ها...
8 خرداد 1393

سبحان و هستی در پارک

امروز سبحانو بردم پارک تا هم دوچرخه سواری کنه و هم بازی. از همون اول یه دختر بچه مدام میومد سمت سبحان. من اول فکر کردم بخاطر دوچرخه است اما وقتی دوچرخه رو گذاشتم توی خونه و برگشتم متوجه شدم که موضوع از چه قراره! این هستی خانم عاشق لپای سبحان شده بود و از هر فرصتی برای کشیدن لپای سبحان استفاده می کرد، جوری که وقتی برگشتیم خونه سبحان صورتش قرمز شده بود.     یه پسربچه دیگه هم توی پارک بود که اسمش ماهان بود و سبحان صداش می کرد: هاهان!  
8 خرداد 1393
1